شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ |۲۱ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 23, 2024
روحانیون در زندان ها

حوزه/ وایستادم وسط بند و صدامو انداختم توی گلوم گفتم: سلامتی سه تن، رفیق و ناموس و وطن تا اینو، گفتم دیدم از توی سلول چند تایی سر بیرون اومد. گوشی اومد دستم که رو خوب چیزی دارم مانور میدم شروع کردم. سلامتی زندانی های بی ملاقاتی ... تا اینو گفتم چند تا سر به سرهای قبلی اضافه شد. حالا دیگه ما دست بردار نبودیم.

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش نخست خاطره حجت الاسلام محمد جواد خالقی را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.

* بیوگرافی

آقای محمد جواد خالقی در سال 1367 در تهران دیده به جهان گشود و هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم می‌باشد.  وی طلبه‌ی سطح سه حوزه‌ی علمیه‌ی قم می‌باشد. سفرهای تبلیغی وی به خوزستان، زاهدان و اراک بوده است. گذراندن دوره‌ی خطابه در مؤسسه‌ی امیر بیان و دوره‌ی تخصصی حقوق و قضا در کارنامه‌ی علمی و فرهنگی وی دیده می‌شود.

* دربند ...

اول دو به شک بودم که باهاشون برم یا نه. غریبه که نیستید ته دلم یه ترسی داشتم که نتونم از پسش بربیام. آخر زدن حرفش چیز ساده ای به نظر می رسه ولی وقتی به مرحله‌ی عمل می رسی... خلاصه برای اینکه از مخمصه برزخ خودمو نجات بدم پناه بردم به استخاره.

استخاره خوبه! دلم یه خورده آروم گرفت؛ ولی باز دو به شک بودم آخه آدمیزاده دیگه؛ هر چی نشونه براش میاد بازم بهونه میاره. سریع زنگ زدم به مسئول اعزام. گفتم حاجی خودت داری اصرار می کنی، خودت هم باید قضیه رو حل کنی؛ من تهران دو جای خیلی خوب برای دهه بهم پیشنهاد دادن؛ اینجا هم که شما گفتی آدم زنده برگرده خدا رو بايد شکر کنه دیگر اسلام که هیچی خودت یه استخاره برام بگیر هر چی اومد نه نمی گم. تو دلم هم دعا دعا می کردم خوب نیاد برم تهران یه دهه هم برامون فاله هم تماشا.

چند دقیقه صبر کردم دوباره تماس گرفتم تا اومدم بگم چی شد، گفت: عزیز دل خوب اومد، استخارت میگه خدا همسر برات روزی کرده زدم زیر خنده؛ گفتم بزار ما از پس اولی بر بیایم؛ بعدا برا دومی برامون آستین بالا بزن. خوب اینطوری شد که ما تصمیم گرفتیم دهه اول محرم بریم استان سیستان و بلوچستان شهرستان زاهدان براي تبليغ.

* مسجدی که نمونش رو توی تلویزیون توی ترکیه دیده بودم

چهار روز قبل اینکه حرکت کنیم از اعزام تماس گرفتن گفتن چون منطقه از لحاظ فرهنگی التهاب خاصی داره حتما باید چند جلسه توجیهی شرکت کنیم؛ ما هم چون یه خورده منطقه رو بشناسیم و اضطرابمون کم بشه از خدا خواسته رفتیم جلسه. خدایی استاد خوبی آورده بودن. به قول اهل فن: این کاره بود؛ خودش ته تبلیغ تو مناطق سنی نشین رو درآورده بود. کلی بساط با خودش همراه داشت. از توی کیفش یه ویدئو پروژکتور در آورد که با اسلاید منطقه رو توضیح بده؛ ویدئو پروژکتور انگار با آدم حرف میزد.

خلاصه قریب به دو ساعت جلسه توجیهی تموم شد. بعد از جلسه به ذهنم آمد مگه تو روایت نیومده: الرفیق ثم الطریق. حالا وقتشه که حداقل برای تنها نبودن خودمون که شده بریم چند نفری رو گیر بیاریم که تو راه تنها نباشیم؛ با کلی از روش های انگیزه سازی سخنرانی، تونستم دو تا از رفیق های درجه یک حوزه رو با خودم همراه کنم.

دو روز مونده به حرکت برنامه رفتن ما یه کم تغییر کرد؛ قرار بر این بود که 37 نفر از قم مستقیم با قطار بریم زاهدان؛ اما یکی از بچه ها که هم اهل زاهدان بود قرار بود 2 روز زودتر بره اونجا مقدمات آمدن بچه ها را فراهم کنه.

از قضا با ماشین خودش هم میخواست بره دنبال یکی می گشت که باهاش هم مسیر بشه که هم بتونه تو رانندگی بهش کمک کنه و هم از همه مهمتر اینکه گفته بود توی راه میخوام اول برم زیارت علی بن موسی الرضا. اگرچه راه یه 100 کیلومتری دور میشه؛ ولی از فیض زیارت عقب نمی موندیم.

وقتی شنیدم یه تیر و دونشونه بدون معطلی گفتم یا علی من باهات میام. شب راه افتادیم به سمت تهران بعد از اتوبان امام رضا مستقیم امام رضا و ...؛ نزدیک ساعت 11 یا 12 بود رسیدیم مشهد الرضا.

یا رضا هر که با تو سر و کار ندارد          گر یوسف مصریست خریدار ندارد

جای شما خالی یه زیارت سیر کردیم؛ سریع راه افتادیم سمت جاده بیرجند. نزدیک شب رسیدیم جاده زابل ـ زاهدان، تا چند سال اخیر جاده زابل ـ زاهدان زیاد شناخته شده نبود؛ ولی با جنایاتی که چند سال پیش عبدالمالک ریگی تو جاده انجام داده بود و چندین نفر رو شهید کرده بود یه معروفیت خاصی تو کشور پیدا کرده بود. تا چشم کار می کرد جاده و کنار باندهای جاده هم تا سوء چشم یاری می کرد بیابون و بیابون....

تبلیغ

آخر آدم دلش که از آهن نیست نلرزه یه خوف و ترسی ما رو گرفت مخصوصا بعد اینکه از همون جایی که عبدالمالک ریگی عملیات تروریستی شو انجام داده بود، رد شدیم. خلاصه توی دلمون گفتیم خدایا ما رو به بهانه زن دوم کشوندی اینجا، نکنه میخوای شربت شهادت بخورونی به ما ...!!

بگذریم آخر شب رسیدیم زاهدان، از این شهر هیچ تصور ذهنی نداشتم، به محض ورود به شهر که داخل گودی قرار داشت اولین چیزی که نظر منو به خودش جلب کرد یه مسجد بود جل الخالق... این دیگه چیه، مگه میشه توی زاهدان یه هم چنین مسجدی باشد. والا ما تو تهران با اون همه ادعاش همچین مسجدی ندیدیم صادق گفت آره تعجب هم داره. این مسجد، مسجد مکیه، برای برادران اهل تسنن، نمونش رو توی تلویزیون توی ترکیه دیده بودم.

خیلی عظمت داشت تا نبینی باورت نمیشه ...

شبو خونه صادق موندیم توی این دو روز که مونده بود بچه ها برسن وقت نکردیم شهر رو بگردیم بیشتر مشغول آماده کردن خوابگاه و هماهنگی غذا و جا برای بچه ها بودیم. شب قبل از اینکه بچه ها برسن یه چرخ کوچیکی توی شهر زدیم. از جلوی یه مسجدی رد شدیم دیدم صادق زد روترمز. گفتم صادق به ما میگی عرفانت گل نکنه، نماز که دو ساعت پیش خوندیم چرا نگه داشتی... ؟؟

پیادم کرد برد جلوی درب مسجد. دیدم در مسجد داغون داغونه انگار با بیل و کلنگ افتاده باشی به جونش. در و دیوار ها هم دست کمی از در نداشت گفتم قضیه چیه یه بغضی کرد و گفت اینجا محل انفجار عملیات انتحاریه سال 88 مسجد امیر المؤمنین زاهدانه. هنوز بعد از چند سال درو درست نکردن که همه بفهمن شیعه چقدر مظلومه.

* یوم الورود

ساعت نزدیک 11 صبح روز جمعه، بچه ها رسیدن راه آهن زاهدان، بلافاصله بعد از پیاده شدن از قطار مستقیم آمدن گلزار شهدا. در حین خوش آمدگویی به رفقا رفت و آمدهای زیاد پیکان وانت ها اون هم با باربندی پر از برادران اهل تسنن توجه منو جلب کرد.

سریع صادق رو گیر آوردم گفتم قضیه چیه؟ آهی کشید و گفت از روستاهای اطراف زاهدان اکثر خانواده های اهل تسنن وانت اجاره میکنن دست تمام زن و بچه ها شونو می گیرن جمعه میان مسجد مکی برای نماز جمعه؛ اون وقت نماز جمعه ما ... !!!

بعد از توشه گرفتن از شهدا راهی محل استراحت شدیم.

صادق تونسته بود با رایزنی هاش با آموزش و پرورش یه اردوگاه بگیره. البته از حق نگذریم جای خوبی بود. راه افتادیم سمت اردوگاه.

رسیدیم به خوابگاه تا غروب استراحت کردیم. بچه های اعزام تا غروب کارهای تقسیم بچه ها رو انجام دادن. یکی یکی اسم ها رو خوندن و گفتن که هر کس باید کجا بره سخنرانی. رضا، رفیق شفیقم که طبق حدیث الرفیق ثم الطریق با ما همراه شده بود قرار شده بود بره داخل مدارس و زندان و کانون اصلاح و تربیت؛ جانم به این تقسیم بندی. بهتر از این نمی شد. یکی یکی اسم ها رو خوندن تا رسید به الاحقر. توی دلم داشتم می گفتم خدایا العهده بالوفاء: قرار بر ازدواج و تجدید فراش و اینا بود یادت که نرفته تو هم حین مسئول اعزام گفت محمد جواد یه هیئتی توی زاهدان هست اسمش بیت الرقیه ست یکی از هیئت های معروف زاهدانه. جمعیت تقریبا خوبی داره سخنرانش رئیس نهاد رهبری دانشگاه های زاهدانه؛ شما برو اونجا قبل منبر احکام بگو؛ توی دلم گفتم خب بدک نیست. آقای فلاح زاده هم تو بیت رهبری قبل سخنرانی های معروف احکام میگه. منتهی بعدش رو کرد به من گفت از اینکه با روحیه تو آشنا هستم و میدونم آدم داش مشتی هستی برات یه جای ویژه کنار گذاشتم؛ کار خودته انگار دوختن برا تن خودت. گفتم خب خدا رو شکر داره استخاره حاج آقا تعبیر میشه؛ رو کرد به من و گفت شما قراره بعد از بیت الرقیه بری زندان مرکزی زاهدان...!!!

تا گفت زندان اونم مرکزی، انگار یه آب سردی ریختن روم، زبونم بند اومد موندم چی بگم. اگر می گفتم نمی رم که اعتراف کرده بودم که کم آوردم، جا زدم منم بچه تهرون، کم آوردن تو مراممون نیست بعدش هم جدای از مرام تاریخ در موردم چی می گفت، از اون طرف هم اگر قبول میکردم باید میرفتم 10 روز میون کلی زندانی؛ خلاصه توکل کردیم به خدا. یه بادی ام انداختیم تو گلومون گفتیم اجرت با سید الشهداء دستت درد نکنه به روی چشم.

همه قضایای تبلیغ ده روزه، در زندان زاهدان از همین چشم گفتن شروع شد. قرار بر این شد که فردا صبح ساعت 10 از اردوگاه با یک مینی بوس که البته برای خود زندان بود با چند تا سرباز بیان دنبال ما بریم برای جلسه معارفه با مسئولین فرهنگی زندان؛ بعدش هم مستقیم بریم داخل بند برا تبلیغ ...

ساعت نزدیک 10 بود که يه مینی بوس آبی از اون قدیمی ها که بابابزرگامون سوارش میشدن سرو کله ش توی حیاط پیدا شد. بی معطلی سوار شدیم. از اردوگاه تا زندان پیاده کمتر از 5 دقیقه راه بود اما گفته بودن صلاح نیست چند تا روحانی راه بیفتن پیاده هر روز توی خیابون برن سمت زندان. از لحاظ امنیتی درست نبود. خلاصه بعد از چند دقیقه رسیدیم تو محوطه زندان. اولین گیت نگهبانی رو رد کردیم. بعدش هم پیاده شدیم رفتیم سراغ نگهبانی. یکی از سربازهای نگهبانی رو کرد به ما گفت همه وسایل تونو باید تحویل بدید. همه وسایل مونو تحویل دادیم و با یکی از سربازها رفتیم داخل زندان؛ بعد از نگهبانی رسیدیم به دومین گیت نگهبانی یک درب گاراژی بزرگ بود بعد از این که این هم رد کردیم رسیدیم به سومین و چهارمین درب تا بالاخره با رد کردن پنجمین درب با کلی دلهره رسیدیم داخل بندهای زندان.

قبل اینکه بریم داخل بند یه جوون بیست و هفت، هشت ساله آمد جلو گفت مسئول فرهنگی زندانه. آدم خیلی موجهی بود. بهش می گفتن سرگرد زایی؛ نه اینکه واقعا سرگرد باشه ها؛ فامیلش سرگردزایی بود و آخرین درب با تائید ایشون باز شد.

دیگه ما وسط زندان زاهدان بودیم. سرگرد زایی شروع کرد به معرفی بندها یکی یکی:

بند یک: جوانان/ بند دو بهداشت/ بند سه: امنیتی ها/ بند چهار و پنج قاچاق / بند پنج و شش: قتل/

قرار بر این شد حدود 8 نفری که آمده بودیم داخل زندان، هر دو نفر برن داخل یک بند، یکی از بچه های اصفهان که همراهمون بود از اون چاله میدونی ها بود که اگر خدا لطف نمی کرد و طلبش نمی کرد از اون لات های عربده کش چاله میدون می شد. یه نگاهی به من کرد و گفت محمد جواد هستی بریم بند امنیتی ها؟ قبلش سرگرد زایی گفته بود روحانی ها ترجیحاً تو بند امنیتی ها نرن؛ چون اکثرشون اهل تسنن هستن و گروهکی هم توشون پیدا میشه. یه وقت خدایی نکرده (اتفاقی نیوفته) تا اومد گفت گروهکی، ما هم یه خورده از شیطنت بچه تهرونیمون گل کرد گفتیم علی علی.

* حضور در بند امنیتی ها

قرار شد منو محمد که تازه دو روز بود باهاش آشنا شده بودم بریم بند امنیتی ها. مسئول بند سه درب بندو که حداقلش 4 متر طول داشت با یه دونه از اون قفل های کتابی که مخصوص طلافروشی هاست قفل شده بود و باز کرد؛ منو محمد رفتیم داخل بند گروهکی ها؛ بعدش هم در کمال ناباوری بلافاصله قفل کتابی رو پشت سرما قفل کرد و رفت؛ اینکه میگم رفت، واقعا رفت. اغراقی در کار نیست. تا به خودم اومدم دیدم وسط بند امنیتی ها منو و محمد تک و تنها ایستادیم.

سمت چپ و راستمون تا آخر بند سیزده، چهارده تا سلول که توی هر کدومش نزدیک 8 تا تخت بود. با یه حساب سرانگشتی 100 تا زندانی گروهکی تو بند بود؛ نزدیک یک دقیقه وسط بند وایسادیم تا شاید یکی بیاد سراغ ما که به اصطلاح خودمون عقاید شو به ما عرضه کنه؛ ما هم براش شروع کنیم به موعظه کردن؛ توی همین یه دقیقه اول فهمیدیم در خوشبختانه ترین حالتش این اتفاق می افته اما در بدبینانه ترین حالت همون حالتی ست که الان درش هستیم یعنی حتی یکی نمیاد جلو به همون سلام کنه. از قدیم گفتن کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من...

*رجزخوانی در بند امنیتی ها

یه لحظه سلول های خاکستری مغزم شروع به فعالیت کردن از حافظه چندین سال قبل یک قطعه از یه فیلم سینمایی رو بیرون کشیدن. شاید بگید داستان فیلم سینمایی چیه یادمه چند سال پیش داشتم یه فیلم نگاه می کردم یکی از سکانس های فیلم یه زندانی داشت از زندان آزاد می شد یکی از رفقاش بغلش واستاده بود و داشت براش صلوات می گرفت. حرفهاش عینا اومد توی ذهنم سلامتی سه تن ـ رفیق و ناموس و وطن، سلامتی زندانی بی ملاقاتی به ذهنم اومد که خب ما هم اینا رو بگیم شاید کار تبلیغی ما هم سکه شد.

 وایستادم وسط بند و صدامو انداختم توی گلوم گفتم: سلامتی سه تن رفیق و ناموس و وطن تا اینو، گفتم دیدم از توی سلول چند تایی سر بیرون اومد. گوشی اومد دستم که رو خوب چیزی دارم مانور میدم شروع کردم. سلامتی زندانی های بی ملاقاتی ...

تا اینو گفتم چند تا سر به سرهای قبلی اضافه شد. حالا دیگه ما دست بردار نبودیم تازه موتورمون روشن شده بود همین طوری پشت سر هم می گفتم.

سلامتی سیم خاردار؛ نه بخاطر خاردار بودنش بخاطر اینکه پشت و رونداره

سلامتی کرم خاکی نه به خاطر کرم بودنش برا خاکی بودنش

سلامتی گاو نه بخاطر گاو بودنش بخاطر اینکه میگه ما، نمیگه من

تا این شعارهای به اصطلاح فرهنگی تموم شد دیدم دورمون پر شده از آدم هایی که قیافه هایشون حداقل 6 ماه حبس داشت. اینکه میگم قیافه 6 ماه حبس داشت نه اینکه فکر کنید دارم اغراق می کنم؛ فقط برای اینکه یک تصویر ذهنی براتون حاصل بشه لازمه یه خورده از شکل و شمائل عزیزان زندانی براتون توضیح بدم.

همینو بگم که اکثراً سرها از صفر تراشیده، ریش ها تا نزدیک ناف بلند با یه زیر پیراهن آبی اونم سوراخ سوراخ که يحتمل آثار سیگار بود با شلوارهای گشادی که دو تا آدم توش جا میشد که نرخ شاه عباس زندانی هاست.

زندانی هم که خالکوبی روی بدنش نداشته باشه افت کلاسه ولی الحق و الانصاف جدا از حرمت خالکوبی یه عکس هایی روی بدن و دست و پا کشیده بودن که کمال الملک نقاش باید پیششون شاگردی می کرد. یکیشون یه سکوی اعدام رو پاش خالکوبی کرده بود انگار سه بعدی بود از هر طرف بهش نگاه می کردی یه جور بود جل الخالق آدم تو تبلیغ با چه چیزهایی که روبرو نمی شه تازه دارم می فهمم که میگن طلبه اگر تبلیغ نره پخته نمی شه ولی از اون طرف هم می ترسم توی این تبلیغ انقدر پخته بشم تا به مرز سوختگی برسم....

سرتونو درد نیارم جلسه آشنایی ما با بند امنیتی ها و گروهکی ها از اینجا شروع شد بعد از رجزخونی های ما وسط بند کلی زندانی دور ما جمع شد از دور وقتی بهشون نگاه می کردی یه خورده خوف و ترس وجودتو می گرفت با خودت می گفتی الان داره توی ذهنش نقشه می کشه کجای سلول گیرت بندازه و تلافی کلی بدبختی هایی که توی زندگی کشیده رو لااقل با يه مشت هم که شده سرت در بیاره اما وقتی از نزدیک بهشون نگاه میکردی اونقدر هم ترسناک نبودن نه که ترسناک نبودن بلکه قیافه بعضی هاشون خيلی هم مهربون بود. یه لحظه به سمت راستم نگاه کردم دیدم یکی از همین چهره مهربونا بلغم وایساده. قد حدود 160 یه خورده تپل با صورت گرد دست دراز کرد و با لهجه شیرین بلوچیش گفت سلام حاج آقا.

*اصرار گرفتن رضایت برای قاتلی که سه سرباز رو شهید کرده بود

جواب سلامشو دادم و با هم یه خورده خوش و بش کردیم، اسمش رو پرسیدم اسمش اسلام بود تا بهش گفتم جرمت چیه سرش رو پائین انداخت و گفت: قتل از اونجایی که ما دل رئوف و مهربونی داشتیم گفتیم میخوای با خانواده مقتول صحبت کنم شاید راضی بشن رضایت بدن؟! یه خورده منو من کرد گفت نه حاجی دستت درد نکنه ممنون. گفتم شاید داره تعارف میکنه اصرار کردم بازم قبول نکرد آخر سر دید خیلی بهش گیر دادم یه مقدار جلوتر اومد و گفت حاجی کار از کار گذشته خانواده شهدا رضایت نمی دن!! تا گفت خانواده شهدا یه لحظه شوکه شدم گفتم اسلام مگر چکار کردی؟ گفت هیچی لب مرز تو درگیری با بچه های نیروی انتظامی سه تا از سربازها رو شهید کردم؛ آقا ما رو میگی یه لحظه میخ کوب شدم. طرف سه نفر رو تو درگیری شهید کرده اون وقت ما صورت تو صورت داریم بهش اصرار می کنیم بیا برات رضایت بگیریم....

بعد از خداحافظی با اسلام یکی یکی با بچه های بند سلام علیک کردیم. هر کس میومد خودشو معرفی می کرد اما بعضی هاشون اسم هاشون یه خرده مشکل داشت مثلاً می گفت اسمم ... كلنگه!! تا می گفت کلنگه اطرافیان تا اون جایی که مدیون هم دیگه نشن از ته دل می خندیدن فکر کنم اینم جزء اسرار خودشون بود ...

با کلنگ هم یه خورده خوش و بش کردیم. بر خلاف بقیه بچه ها سنی نبود بچه خراسان جنوبی بود بچه خیلی خون گرمی بود خیلی ما رو تحویل گرفت؛ یه قولی هم از ما گرفت اینکه هر کاری داشتیم به خودش بگیم و رودربایستی نکنیم با این حرفش معرفت رو در حق ما کامل کرد و به اصطلاح خودشون نمک گیرمون کرد.

با کلنگ که خداحافظی کردم بچه های بند گفتن بریم تو نمازخونه که ته سالن بود که هم بشینیم که خسته نشیم هم هرکسی دوست داره بیاد و هر کی حال نداره بره توی سلولش صفا کنه. با 14، 15 نفر رفتیم تو نماز خونه تا وارد نمازخونه شدیم دو سه نفر که گوشه نماز خونه نشسته بودن رو نشون کردم آخه اصل جنس بودن مخصوصاً یکیشون لباس یک دست بلوچی اتو کشیده با یه عرق چين تمیز با یه حال عرفاني داشت قرآن می خوند نشستیم وسط نماز خونه بچه ها دورمون حلقه زدن؛ تو ذهنم اومد قبل اینکه شروع کنم به صحبت کردن یه مسابقه بذارم؛ یه خرده حال و هوامون عوض شه بعدش صحبت می کنم. فکر نمی کردم از گفتن مسابقه آنقدر خوشحال بشن و گرنه زودتر می گفتم. گفتم توی بند چند تا سلول داریم از وسط حلقه یکی با صدای نخراشیده و همون لحن داش مشتی گفت 8 سلول داریم حاجی!!

تو هر سلول هم 6 تا تخت گفتم خوبه تو یه کاغذ شماره هر سلولو می نویسم قرعه کشی می کنیم از بین این 8 تا شماره یه سلول در میاریم هر سلولی که اسمش در آمد بین 6 تا تختش قرعه کشی می کنیم تا اینو گفتم یهو از وسط جمعیت فکر کنم همون کلنگ بود گفت خب بعدش جایزش چی!!

* هدیه ای به اسم ملاقات ...

قبل اینکه وارد بند بشیم آقای سرگرد زایی که یادتون نرفته، گفته بود اگر خواستید به کسي هدیه بدید یا ملاقات با خانواده یا کارت تلفن یا ملاقات شرعی بدید. دو تای اولی میدونستم چیه گفتم ملاقات شرعی چیه دیگه بنده خدا با خنده گفت بعضی ها که متاهل هستن میتونن همسرشون بیاد داخل زندان اتاق های متاهلی هست....

تازه دوزاریم افتاد گفتم سه تا جایزه در نظر گرفتیم ملاقات با خانواده، کارت تلفن، ملاقات شرعی. یاء شرعی تموم نشده همه زدن زیر خنده؛ بالاخره یه خورده خنده لازمه دیگه. نوبت قرعه کشی شد. اولین چیزی که لازم بود باید یکی رو پیدا می کردیم که کاغذها رو از دست مبارک حقیر بیرون بکشه که مسابقه یه خورده هیجان پیدا کنه. اون بنده خدایی که گفتم اصل جنسه در بدو ورود به نماز خونه دیده بودم که یادتونه، گفتم الان وقتشه از بغل دستم سوال کردم اون بنده خدا که اونجا نشسته اسمش چیه؛ سریع گفت اونو میگی بهش بگیم ملّا. گفتم واقعا اسمش ملاست گفت نه روحانی ما سنی هاست خیلی آدم حسابيه... تا اینو گفت گفتم به به همکار در آمدیم...!!

از جام بلند شدم رفتم پیشش خیلی با احترام گفتم میشه زحمت بکشی چون شما بزرگ اینجا هستی بیای قرعه کشی این بچه ها رو انجام بدی خیلی خوشحال شد گفت حتماً ـ اومد و با مراسم ویژه ای قرعه کشی کردیم بماند جایزه چی داديم غرض اینکه بعضی وقت ها میشه با یه کارت تلفن اندازه دو دهه منبر تاثیرگذار بود.

نشون به اون نشون که بعد از همون مسابقه و قرعه کشی و جایزه اومدن کلی سوال از ما پرسیدن و مسابقه شده بود پل عاطفی و ارتباطی ما با بچه ها. قبل اینکه بیام زندان فکر میکردم اصلا نمی شه کار تبلیغی کرد چون یه قشر خاص هستن که به گروه خونی ما نمی خورن اما بعد همین مسابقه فهمیدم حتی توی قلب زندان مرکزی زاهدان هم میشه پرسش و پاسخ شرعی راه انداخت تا نزدیک ظهر گعده فرهنگی ما با بچه های بند امنیتی طول کشید و وقتی داشتم از بند بیرون می رفتم آنقدر با بچه ها خودمونی شده بودم که یه خودکار دست باف از همون خودكارهايي كه با منجوق، نخ روش تزئین میکنن محصول كه فرهنگی زندان حساب میشه به ما هدیه دادن.

یه خرده از بابت تبلیغ توی زندان دلم آروم گرفت چون سالی که نکوست از بهارش پیداست.

* روز دوم

روز اول رو به خوبی پشت سر گذاشتیم ناگفته نماند که مرحله‌ی نفس گیری هم بود ولی به لطف سید الشهدا با همون هدیه ختم به خیر شد. روز دوم اعتماد به نفسم یه خورده بیشتر شده بود یه خرده با بچه های زندان خودمونی شده بودم از ترس هم دیگه خبری نبود. امروز قرار بود بند رو عوض کنم و برم سراغ بند 7 كه قاچاق چی ها بودن.

وارد بند قاچاق چی ها شدم بر خلاف دیروز به محض ورود به بند کلی ما رو تحویل گرفتن؛ یکی از زندانی ها اومد و جلو گفت خیلی باحالی. اون یکی گفت می خوامت یه دونه ای و از این حرفها تا گفت یه دونه ای فهمیدیم که بند امنیتی ها کلی از ما پیش اینا تعریف کردن که دارن اینطوری ما رو تحویل می گیرن.

فضای همه بندها یکی بود؛ فقط آدمهاش فرق داشت تا رفتم داخل بند یه بنده خدایی که حدوداً فکر کنم سنش 40 سال به بالا بود خیلی با احترام آمد جلو و خیلی مؤدب سلام علیک کرد و ما رو با کلی احترام برد داخل سلولش.

خدایی اگر این بنده خدا رو بیرون میدیدمش می گفتم حداقل دکتری، مهندسی چیزی هست. ما رو برد داخل سلول با اینکه سلول کوچیکی بود، 6 تخت داخلش قرار داشت؛ تخت ها طوری بود که اگر می خواستی حالت نشسته روی تخت بشینی سرت به ته تخت بالایی گیر می کرد به هر ضرب و زوری بود خودمو جا کردم، این بنده خدا که اسمش کامران بود نشست بغل ما، یه نگاهی به دور و اطراف انداختم ببینم چه خبره؟! جالب بود؛ هر کی داشت یه کاری میکرد یکی یه آینه اندازه کف دست گرفته بود جلوه صورتش داشت با قیچی سبیلش رو کوتاه می کرد، دو تا هم اون بغل داشتن زیر زیرکی با هم صحبت میکردن ته خنده ای هم تو صورتشون بود یکی هم ته سلول نشسته بود داشت از همون خودکار سنجوق دوزی ها درست می کرد؛ کامران هم بغل ما بود یه بنده خدایی هم با زیر پیرهن رو تخت جلویی ما نشسته بود.

* حمل دو تن تریاک که برای زندانی جرم محسوب نمی شد

گفتم آقا کامران چند سالته؟ چرا اینجایی؟ جرمت چیه؟ تا گفتم جرمت چیه؟؛ آهی کشید و گفت دست رو دلم نذار؛ هشت ساله الکی الکی توی این جهنم دارم روز و شب میکنم گفتم مگه میشه الکی 8 سال اینجا باشی مگه میشه کاری نکردی باشی؟ گفت: هیچی بابا؛ 2 تن تریاک ازم گرفتن 8 ساله اینجام؟ این مملکته؟!

تا گفت 2 تن تریاک یکم خودم رو جمع کردم، گفتم مرد حسابی پدر آمرزیده 2 تن تریاک ازت گرفتن بعد میگی الکی 8 ساله اینجایی.

گفت بله 2 تن که چیزی نیست؛ همین داوود که روبروت نشسته یه نگاهی انداختم بهش دیدم داره زیر لب می خنده. گفت 10 تن ازش گرفتن.

یا اون اکبر که داره سبیلش رو میزنه 8 تن ازش گرفتن بازم بگم!!! حالا می فهمی چرا میگم کاری نکردم چون زیر 7 ـ 8 تن اصلا حساب نیست.

یهو دیدم همون بنده خدایی که با کمال خونسردی داشت منجوق دوزی می کرد، سرشو بالا کرد و گفت: حاجی رفتی بیرون اینو برسون که خدایی خیلی از ماها اینجا داره بهمون ظلم میشه؛ آره خلاف کردیم حبسشو می کشیم دندمون نرم ولی خداییش انصافه گفتم آخه چرا؟ گفت یه دونه نون میدن برای 4 نفر آخه انصافه؟ ماها خلاف کردیم ولی هر چی باشه انسانیم ... تا یه حرفی هم میزنیم هر چی از دهنشون در میاد بهمون می گن ما صدامون از همین سلول بیشتر نمیره بیرون. واقعا از ته دلش می گفت انگار یه سنگ صبوری می خواست بشینه به حرفهاش گوش کنه.

یه نگاهی به من کرد و گفت حاجی خدایی زحمت کشیدید اومدید از وقت و زندگیتون گذاشتید ولی اگر می خواید دعایی پشتتون باشه یه خرده وضع غذامونو درست کن. خیلی دلم سوخت. کاش دست من بود و همه چی رو همین الان درست می کردم اما بعضی وقتها فقط باید شنید و شنید.

بدترین حالت برا یه طلبه اینه که درد مردم رو بشنوه و بخواد کاری کنه اما کمکی از دستش بر نیاد...

اولین انگشت اتهام شاید به سمت خود ما باشه چون اگر مدام روحانی داخل زندان بیاید برای تبلیغ به مرور زمان میشه مشکلات بزرگ و کوچیک را حل کرد. اینجا تازه ظهور و بروز و اهمیت حضور یک طلبه جزء مثل حقیر حس میشه ولو شده به شنیدن و درد دل کردن که این هم برای زندانی یه دلخوشیه بماند که اگر بتونه کاری انجام بده که اون میشه نور علی نور...

تو همین افکار اصلاحی و تربیتی بودم که چشمم خورد به دیوار رو به رو روی دیوار یه جمله نوشته بود که خیلی به دلم نشست از دست خط معلوم بود طرفی که اینو نوشته حداکثر سوم دبستان بوده؛ ولی یه دنیا حرف تو همین یه جمله بود رو دیوار نوشته بود: «نیم کیلو باش ولی مرد باش»؛ تا این جمله رو دیدم یاد شعر بابا طاهر افتادم.

به دنیا دل نبندد هر که مرد است            که دنیا سر به سر اندوه و درد است

به قبرستان نظر کن تا ببینی        که دنیا با رفیقانت چه کرده است

ولی خودمونیما عجب جایی اومدیم اگه هیچ کاری نکردیم حداقل یه دوره معرفت شناسی ـ خودشناسی ـ عاقبت شناسی برا خودمون مرور شد.

خب زیاد دارم قضیه رو عرفانی می کنم از بحث خارج نشیم خلاصه با عباس و داوود كامران، خداحافظی کردم قول دادم که مشکلات غذاشونو به رئیس زندان برسونم.

از سلول خارج شدم هنوز چند قدم بیرون نیومده بودم که مرد میانسال حدود 45 سال اومد جلو و در گوشم گفت حاجی میشه چند دقیقه خصوصی باهات صحبت کنم. از اونجایی که روحانی مثل طبیب محرم آدمه ما هم با کمال میل قبول کردیم.

رفتیم گوشه نمازخونه نشستیم هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که دیدم بغض گلوشو گرفت.

گفت حاج آقا من سنی ام اهل شهرستان سرباز زاهدان هستم. به قیافش نمی خورد اهل خلاف باشه یعنی اصلا بهش نمی خورد مثل داوود 10 تن تریاک حمل کنه؛ گفتم خب چی شد گرفتنت. گفت حاجی تورو خدا قول بده این حرفهایی که بهت میزنم بین خودمون بمونه اگر کس بفهمه آبروم میره بهش قول دادم که حتما بین خودمون میمونه. شروع کرد سفره‌ی دلش رو پهن کردن. اول از زن و بچش گفت که 2 تا همسر داره 13 تا بچه جالب بودکه اسم بچه هاش علی اصغر و علی اکبر بود یه جورایی شاخ در آورده بودم؛ آخه تو که سنی هستی پس این اسم ها چیه. یه تبسمی کرد تو همین حالت بغض کرد و گفت ما سنی هستیم ولی حسین و اولادشو دوست داریم.

به اين جا رسيدكه داخل روستامون چند هكتار باغ پسته دارم چند وقت پيش موتور چاه خراب شد آوردم زاهدان با كلي التماس برام درست كردن تعميرگاه موتور بهم گفت حالا كه اين همه برات مايه گذاشتيم و موتور تو درست كرديم برو از فلاني برامون يه سوت (مقیاس سنجش و خرید ماده مخدر شیشه که یک دهم هر گرم می شود)  شيشه بگير. ما قيافمون درست نيست، شايد گير بيفتيم ما هم از سر دلسوزي رفتيم طرف گير آورديم تا پول داديم شيشه رو بگيريم. ديدم يهويي چند تا مأمور دورم هستن؛ يه سوت شيشه همان و 6 ماه حبس كشيدن تا حالا همان.

هنوز هم پروندم تو جريان نيفتاده؛ بچه هام ديگه نميان ملاقاتيم ميگن معتادي تا الان نزديك 100 ميليون بخاطر آب ندادن باغ پسته ضرر كردم همه محصولاتم خشك شده. خيلي دلم براش سوخت.

حالا چرا اگر بقيه بدونن آبروت ميره گفتنش آخه اكثر كساني كه تو اين بند هستن بالاي یک تن مواد جابجا كردن اگر بفهمن منو براي يه سوت شیشه گرفتن، مضحكه عام و خاص ميشم. من آنقدر اين چند وقت حالم خرابه كه فكر مي كنم لااقل 10 تني مواد جابجا كردم.

هر طوري بود بهش قول دادم كه با رئيس زندان صحبت كنم ببينم جريان از چه قراره انقدر ذهنم درگير شده بود كه سريع از بند اومدم بيرون مستقيم رفتن سراغ رئيس زندان از بخت خوب اين بنده خدا رئيس زندان هنوز داخل بند بود. رفتم گفتم هم چنين مسئله اي تو فلان بند اتفاق افتاده خبر داريد؟!!

صحبت هام هنوز تموم نشده بود كه يه آهي كشيد و گفت حاجي جان از اين موردها تا دلت بخواد هست. اين تازه خوب خوبشه گفتم چطور؟ گفت. روند قضايي به اين منواله كه طرف دستگير بشه ولو بخاطر يه سوت تا پروندش به جریان بيفته 5 . 6 ماه طول مي كشه علتش هم اينكه قاضي تو دستگاه قضايي كم و روند رسيدگي به اين پرونده ها خيلي طول مي كشه.

دوباره ديدم اگر بخوام انگشت اتهام رو به سمت كسي ببرم غیر از خودمون نمي تونم كسي رو متهم كنم. تازه ياد حرف بعضي از رفقاي طلبه افتادم كه مي گفتن تو قوه قضائيه جاي ما نيست! ما بايد خوب درس بخونيم. ما وظيفه خودمون رو درست انجام مي دادیم و بعد از درس بخش هایی‌مون وارد دستگاه قضا می شدیم اونوقت قاضي به اندازه كافي بود تا اين بنده خدا و امثال این بنده خدا بجاي 6 ماه بلاتكليفي 1 ماهه به پروندش رسيدگي مي شد و ديگه 100 ميليون ضرر نمي كرد.

بچه هاش هم به پدرشون تهمت نمي زنند و خيلي چيزهاي ديگه. خيلي ذهنم درگير شده بود، اعصابم كلي خراب بود از بند زدم بيرون، رفتم تو آبدارخونه از بخت و اقبال خوشم سماور هم با نغمه هاي خيلي دل نشين در حال قل قل كردن بود يه دونه از چايي هاي پررنگ كه اعصاب آدم رو مياره سرجاش حواله بدن كرديم و روز دوم ما كلي حواشي ديگه كه الان اعصاب و حال گفتنش نيست با اين چاي قند پهلو به آخر رسيد.

* ادامه دارد ...

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha